مجله خردسال 380 صفحه 8

کد : 102876 | تاریخ : 11/02/1389

فرشته­ها مادرم، پارچه خریده بود تا برای مادر بزرگ، یک چادر تازه بدوزد. مادرم گفت:« این یک هدیه برای مادر بزرگ است تا او را خوش حال کنیم.» مادرم می گوید که هدیه خریدن برای کسی که دوستش داریم، کار خیلی خوبی است.» گفتم:« دلم می خواهد برای خدا یک هدیه بگیرم.» مادرم کمی فکر کرد و گفت:« چرا می خواهی برای خدا هدیه بگیری؟» گفتم:« تا او را خوش حال کنم. اما نمی دانم خدا، چی لازم دارد.» مادرم گفت:« خدا هیچ چیزی لازم ندارد. او همه چیز را برای ما آفریده است، اما اگر بتوانی با یک هدیه ی کوچک کسی را خوش حال کنی، خدا هم به همان اندازه خوش حال می شود.» گفتم:« شما بگویید چی بگیرم؟» مادرم گفت:« می توانی یک پاکت شیر بگیری و آن را به گربه های کوچولو بدهی تا بخورند و سیر شوند. مطمئن باش این هدیه ی تو، خدا را خیلی خیلی خوش حال می کند.» آن روز من و مادرم یک پاکت شیر خریدیم و گربه ها همه ی آن را خوردند. آن ها دور پایم می چرخیدند و میو میو می کردند. خدا از این هدیه ی من خیلی خوش حال بود چون گربه ها سیر و شاد بودند.

[[page 8]]

انتهای پیام /*