مجله خردسال 382 صفحه 18

کد : 102942 | تاریخ : 25/02/1389

اناری که شکمش سوراخ بود یک انار بود، شکمش سوراخ بود. راه که میرفت، دانههایش میریخت بیرون. یک روز که میرفت گردش، از پشت سر، صدایی شنید. برگشت، نگاه کرد. نود و نه تا دانهی سرخ و سفید، پشت سرش قطار شده بودند. با خودش گفت:«اینها از کجا پیدایشان شد؟» بعد به راهش ادامه داد. دانهها دنبالش راه افتادند. این ور رفت، دانهها رفتند. آن ور رفت، دانهها رفتند. دوید، دویدند. نشست، نشستند. عصبانی شد. خواست سرشان داد بزند که یک دفعه، آخرین دانه، از سوراخ شکمش، افتاد بیرون! انار فهمید که اینها دانههای خودش هستند! دانهها را که همه خاکی شده بودند، برد حمام و آنها را شست. بعد همه را دور خودش جمع کرد و برایشان قصه گفت. دانهها که خسته بودند، خیلی زود خوابشان برد. انار آنها را یکی یکی گذاشت توی شکمش و سوراخش را بست.

[[page 18]]

انتهای پیام /*