مجله خردسال 384 صفحه 8

کد : 102988 | تاریخ : 08/03/1389

فرشته ها من و دایی عباس و پدربزرگ و حسین، میخواستیم به خانهی دوست پدربزرگ برویم. دایی عباس، حسین را بغل گرفته بود، اما حسین میخواست خودش راه برود. دایی او را زمین گذاشت تا راه برود. هنوز چند قدم نرفته بودیم که حسین افتاد زمین و لباسش خاکی شد. من آنقدر خندیدم که دلم درد گرفت! اما دایی و پدربزرگ اصلا نخندیدند مخصوصا وقتی که حسین شروع کرد به گریه کردن. دایی حسین را بغل گرفت و ما به خانه برگشتیم تا دست و صورت حسین را بشوییم. مادرم وقتی ما را دید با تعجب پرسید:«پس چرا برگشتید؟» گفتم:«حسین را ببینید! لباس مهمانیاش را ببینید!» بعد دوباره خندهام گرفت. مادرم حسین را برد تا دست و صورتش را بشوید و لباسش را عوض کند. پدربرزگ به من گفت:«خندیدن و شاد بودن خیلی خوب است. اما ، حضرت علی (ع) فرمودهاندکه هیچ وقت در برابر کسی که اتفاقی برایش افتاده و ناراحت است شادی نکن هیچ وقت به مشکلات دیگران نخند. شاید یک روز این اتفاق برای تو هم بیفتد.» من از این که به حسین خندیده بودم، خیلی خجالت کشیدم. حسین دلش می خواست مثل ما بزرگترها راه برود،من نباید به او میخندیدم. وقتی مادرم حسین را آورد، به دایی گفتم:«دایی جان! بگذارید حسین راه برود. من دست او را میگیرم و مواظب میشوم تا نیفتد!» دایی مرا بوسید و گفت:«آفرین! آفرین به تو که خوب و مهربانی!»

[[page 8]]

انتهای پیام /*