مجله خردسال 384 صفحه 20

کد : 103000 | تاریخ : 08/03/1389

موش پرنده کرم سیب درخت برگ خانه یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود. وقتی روی شاخه ی نشست باران شروع به باریدن کرد. خیس شده بود. از بیرون آمد و گفت:« تو چرا به خانه ات نمی روی؟» گفت:« من از راه دوری آمده ام و خانه ای ندارم.» گفت:« خب بیا به خانه ی من!» پرسید:« خانه ات کجاست؟» خندید و گفت:« این خوش مزه! خانه ی من است.» گفت:« من که توی جا نمی شوم!» گفت:« پس صبر کن تا را صدا کنم. خانه ی او بزرگ تر است.» ، را صدا زد. ، یک

[[page 20]]

انتهای پیام /*