مجله خردسال 387 صفحه 8

کد : 103072 | تاریخ : 29/03/1389

فرشته ها وقتی باران بارید، من و مادرم، پشت پنجراه ایستادیم. یک گربهی کوچولو، به سرعت دوید و رفت. مادرم گفت:«گربهها، باران را دوست ندارند. اما درختها و گلها، باران خیلی دوست دارند.» گفتم:«اگر درختها از خدا بخواهند که باران ببارد و گربهها بخواهند که باران نبارد، خدا حرف کدام آنها را گوش میکند؟» مادرم گفت:«خدا از درختها و گربهها و حتی آدم ها، بهتر میداند که چه چیزی خوب است. گربه دوست ندارد خیس شود، پس وقت باران می تواند گوشهای پنهان شود. اما اگر باران نبارد، درختها و مزرعهها و رودخانهها خشک میشوند. دیگر نه غذایی برای خوردن پیدا میشود، نه آبی برای نوشیدن. آن وقت این گربهی کوچولو هم از گرسنگی و تشنگی میمیرد. خدا همهی موجوداتی را که آفریده، خیلی خیلی دوست دارد، پس کاری را انجام میدهد که بهترین کار است! من و مادرم پنجره را باز کردیم تا بوی باران توی خانه بیاید. بعد هر دو با هم یک نفس عمیق کشیدیم! ما بوی خوب باران را نفس کشیدیم.

[[page 8]]

انتهای پیام /*