
سیب و ماع ماع
یک سیب کوچولو بود که زیر درختش یک گاو بود. گاو از صبح تا شب، ماع ماع میکرد. صدایش،کت و کلفت بود. صدای گاو، توی سر سیب، دانگ دانگ، صدا میکرد. سیب کوچولو نمیتوانست بزرگ شود. سرخ و سفید شود. همانطور کوچولو وسبز و کال مانده بود.
یک روز که سیب از سر و صدای گاو حسابی عصبانی شده بود، روی شاخهی درخت تاب خورد. آمد پایین، جلوی چشم گاو و گفت:«وا ... ی! چه خبره؟ چرا اینقدر سر و صدا میکنی؟» یکهو، بوی سیب، رفت توی دماغ گاو. گاو گفت:«به به! بوی کی بود رفت توی دماغم؟» سیب کوچولو گفت:«بوی من بود! تو خجالت نمیکشی با این صدای گندهات!» دوباره بوی سیب رفت توی دماغ گاو. گاو هی بو کشید. دمش چرخید. چشمهایش را بست و زیر درخت دراز کشید، بعد یواش یواش آواز خواند:«ماع ماع، چه بوی خوبی!» صدایش نازک شد. یواش شد. مثل لالایی شد.
سیب کوچولو خوشحال شد. از صبح تا شب دور سر گاو تاب خورد. گاو یواش
[[page 4]]
انتهای پیام /*