مجله خردسال 389 صفحه 5

کد : 103125 | تاریخ : 12/04/1389

یک روز سیاهه گفت:«بیا آواز بخوانیم! عرعر ...!» سفیده گفت:«نه بیا جفتک بیندازیم! عرعر ...!» - آواز! - جفتک! -آواز! - جفتک! این بکش آن بکش، از ده رفتند بیرون. رسیدند به یک گرگ گرسنه. گرگه آب از دهانش، شرب شرب میریخت پایین. انگار آبشار بود. الاغها خواستند فرار کنند که سفید گفت:«از اینطرف!» سیاهه گفت:«از آنطرف!» - از این طرف! - از آن طرف! - از این طرف! ... گرگه به آنها رسید و هولپی، سفید را قورت داد. سیاهه کنده شد و افتاد روی زمین. دوید و پشت یک درخت قایم شد. گرگه هر چه گشت او را پیدا نکرد. راهش را کشید و رفت. سیاهه خوشحال شد. حالا هر کاری دلش می خواست میتوانست بکند. یک روز گذشت، دو روز گذشت. سیاهه این طرف رفت. آن طرف رفت. جفتک انداخت. عرعر کرد. بعد سه روز گذشت. چهار روز گذشت.

[[page 5]]

انتهای پیام /*