مجله خردسال 389 صفحه 8

کد : 103128 | تاریخ : 12/04/1389

فرشته ها پدر بزرگ روبه روی من نشسته بود و خمیازه میکشید. من هم خمیازهام گرفت. پدربزرگ خندید و گفت:«از قدیم گفتهاند که خمیازه، خمیازه میاورد.» مادرم گفت:«خنده هم خنده میاورد.» مادر خندید. من هم خندهام گرفت. پدربزرگ گفت:«اگر خوبی کنی، خوبی میبینی، با دیگران مهربان باشی، با تو مهربان میشوند. با ادب باشی، همه با تو با ادب رفتار میکنند.» پدربزرگ میخواست چیزی بگوید که باران شروع کرد به باریدن. من و مادر و پدربزرگ، رفتیم پشت پنجره. پدربزرگ گفت:«خدا را شکر! زمین تشنه بود. آسمان بارید.» گفتم:«آسمان به زمین باران داد تا درختها و گلها تشنه نمانند. حالا زمین به آسمان چه میدهد؟» پدربزرگ گفت:«خورشید میتابد و دوباره آب را بخار میکند. آسمان بازهم پر از ابر میشود.» مادر مرا بغل گرفت و گفت:«نگاه کن! این همه زیبایی را خدا به ما داده است. اگر گفتی که ما باید برای خدا چه کنیم؟» گفتم:«من نمیدانم.» مادرم گفت:«او را شکر کنیم و آنطور زندگی کنیم که خدا دوست دارد.»

[[page 8]]

انتهای پیام /*