مجله خردسال 391 صفحه 5

کد : 103181 | تاریخ : 26/04/1389

درختی که سایه­اش را خورد محمدرضا شمس یک روز قشنگ و آفتابی، سایهی درخت سیب، چشمش به یک سیب آبدار افتاد. خودش را از درخت بالا کشید، خواست سیب را بچیند و ملچ ملچ بخورد، که یک دفعه، درخت، دهانش را باز کرد و خمیازه کشید. سایه، سرخورد تو دهان درخت. بعد سرخورد رفت توی شکمش! درخت هر کاری کرد نتوانست سایهاش را در بیاورد. از آن روز به بعد، درخت بیسایه شد. درخت که بیسایه شد، هیچکس به سراغش نیامد. نه چوپان و گلهاش، نه بچهها، نه آدمهایی که از این ده به آن ده میرفتند و نه حتی حیواناتی که از گرما فرار میکردند. درخت از غصه، برگهایش ریخت. دارکوب او را دید. پرسید:«درخت برگ ریزان چرا برگ ریزان؟» درخت همه چیز را برای او تعریف کرد. دارکوب گفت:«این که غصه ندارد! صبرکن. من الان سایه ات را در میآورم.» درخت گفت:«سایه تو شکم، درخت برگ ریزان. درخت پریشان!» دارکوب گفت:«غصه نخور! من سایهات را از تو شکمت بیرون

[[page 5]]

انتهای پیام /*