مجله خردسال 395 صفحه 5

کد : 103293 | تاریخ : 23/05/1389

لاله جعفری انار یک انار بود، دانههایش سفید بود. انار، هر شب، دانههایش را میشمرد که یک وقت کم نشوند. یک شب که دانههایش را شمرد، دید که به جای صد دانه، نود و نه دانه دارد. انار گفت:«وای! دانهام چه شد؟ ای داد! دانهام گم شد! باید آن را پیدا کنم.» انار از بالای درخت پرید پایین. قل خورد و قلخورد تا به دریا رسید. همهی ساحل را گشت، اما دانهاش را ندید. قل خورد و رفت توی آب. اسب آبی انار را دید و پرسید:«اینجا چه میکنی؟» انار گفت:«دانهام را گم کردهام. دنبالش میگردم.» اسب آبی گفت:«دانهات چه شکلی بود؟» انار دانههایش را نشان داد و گفت:«این شکلی!» اسب آبی با خوشحالی گفت:«بله بله دیدهام! بیا تا نشانت بدهم.» اسبآبی، انار را پشتش سوار کرد و پیتیکو، پیتیکو، انار را برد ته دریا. وقتی پایین پایین رسیدند، اسبآبی به انار گفت:«این جاست! دانهات توی

[[page 5]]

انتهای پیام /*