مجله خردسال 396 صفحه 11

کد : 103327 | تاریخ : 30/05/1389

محمدکاظم مزینانی کفش­های بابای من کفشهای بابای من کهنه و خیلی خسته ن فکر میکنم پیر شدن چروک شدن شکسته ن غروب میآد بابایی کفشاشو در میآره جفت میکنه اونارو جلوی در میذاره کفشهای بابای من همهاش تو خاک و آبن غروب میآن به خونه کنارهم میخوابن دست میزنم به کفشها سنگین خواب اونها فکر میکنم یه روزی میرن به آسمونها

[[page 11]]

انتهای پیام /*