مجله خردسال 398 صفحه 21

کد : 103365 | تاریخ : 13/06/1389

گفت:«راه را میبندیم!» گفت:«اما بزرگ است. آهنی است. ما نمیتوانیم جلوی آن را بگیریم و راهش را ببندیم.» گفت:«چرا میتوانیم.» پرسید:«چه طوری؟» گفت:«نگاه کنید! از جایی آمد که نداشت. اگر جاهای خالی را بکاریم، راهی نمیماند که بیاید!» گفت:«وای! جان! تو خیلی باهوشی!» گفت:«آفرین ! آفرین !» گفت:« باید مشغول کار شویم و وقت را هدر ندهیم!» با این حرف همه مشغول کار شدند. آنها تمام روز و تمام شب را کار کردند و کاشتند. حالا دیگر در تمام جنگل یک جای خالی هم نبود. صبح، آمد، اما راهی نداشت که داخل جنگل بیاید. همهجا پر از بود! دور زد و رفت. و و و و رفتن را تماشا کردندو خندیدند!

[[page 21]]

انتهای پیام /*