مجله خردسال 399 صفحه 4

کد : 103404 | تاریخ : 20/06/1389

لاله جعفری آقا غول آقا غول خانه نداشت. بالای یک درخت خیلی بلند، زندگی میکرد. وقتی میایستاد، سرش به ابرها میخورد. باران که میآمد، خیس میشد و سرما میخورد. آفتاب که میشد، گرمش میشد و قاتی پاتی میشد! یک روز آقا غول گفت:«خسته شدم! یک خانه میخواهم تا توی آن راحت باشم، از باران سرما نخورم و از گرما قاتی پاتی نشوم.» ابر گفت:«برو روی زمین. آنجا پر از خانه است.» آقاغول گرومبی پرید روی زمین. چشمش به یک اتوبوس افتاد. از آن خوشش آمد و گفت:«اینقد من است! خانهی من است!» بعد رفت و سوار اتوبوس شد. اما دستهایش توی اتوبوس جا نشد و از پنجرهها زد بیرون. کلهاش هم از سقف اتوبوس زد بیرون. راننده گفت:«آقاغول، برو توی قطار ! شاید آنجا، جا بشی!» غول رفت نزدیک قطار. تا آن را دید گفت:«وای! این خانهی من است و رفت توی قطار. اما قطار خیلی تنگ بود و غول توی آن جا نمیشد. غول گفت:«مثل این که ما خانه دار نمیشویم!» راننده قطار گفت:«غصه نخور آقا غول! برو از آقای رئیس یک خانه بگیر.» غول رفت پیش آقای رئیس و گفت:«سلام رئیس! یک خانه اندازهی من دارید؟» رئیس به غول خوب نگاه کرد و گفت:«الان نداریم، اما میتوانیم داشته

[[page 4]]

انتهای پیام /*