مجله خردسال 399 صفحه 21

کد : 103421 | تاریخ : 20/06/1389

گفت:«هیچ چیز را.» گفت:«پس این یک راز است.» گفت:«نه هیچ رازی نیست.» گفت:«پس چرا هر روز تو و نزدیک میروید. بعد تو روی سر مینشینی و میروی بالای ؟» خندید و گفت:« برای مدتی از اینجا رفته. جوجههایش را به من و سپرده تا از آنها مراقبت کنیم. ما، هر روز برای جوجههای غذا میبریم.» گفت:«وای! خوش به حالتان! من و هم میتوانیم از جوجههای مراقبت کنیم؟» گفت:«چه خوب شما هم کمک کنید تا برگشتن ، مراقب جوجهها باشیم! این طوری شد که از آن روز به بعد، یک روز روی سر مینشست و به جوجههای غذا میداد، یک روز هم روی خرطوم می نشست و به جوجههای غذا میداد!

[[page 21]]

انتهای پیام /*