مجله خردسال 400 صفحه 8

کد : 103436 | تاریخ : 27/06/1389

فرشته­ها من و حسین توی اتاق بودیم. من موهای حسین را شانه میزدم که دایی عباس با دوربین توی اتاق آمد و عکس ما را گرفت. گفتم:«دایی! چرا از ما عکس گرفتید؟» دایی عباس گفت:«تو با حسین مهربان هستی. شانه زدن موهای او یک کار خوب است. من از این کار خوب عکس گرفتم تا همه آن را ببینند!» گفتم:«شما دیدید که من موهای حسین را شانه میزدم؟» دایی گفت:«هم من دیدم، هم کس دیگری دید!» از اتاق دویدم بیرون و گفتم:«اما کس دیگری که اینجا نیست!» دایی گفت:«چرا. خدا همیشه و همهجا هست. او تو را دید که با حسین مهربان هستی. حالا تو را بیشتر از همیشه دوست دارد.» من خندیدم و دایی یک عکس دیگر از من و حسین گرفت.

[[page 8]]

انتهای پیام /*