
مرجان کشاورزی آزاد
خواب
میخواستم بخوابم. اما عروسکم میخواست بازی کند. مادرم به اتاق آمد و گفت:«بیداری؟»
گفتم:«عروسکم خوابش نمیآید.»
مادرم بالشش را پیش ما گذاشت و برای ماقصه گفت.
مادربزرگ صدای او را شنید. به اتاق آمد و گفت:«بیدارید؟»
مادرم گفت:«عروسک خوابش نمیآید!»
مادربزرگ، بالشش را پیش ما گذاشت و برای ما قصه گفت.
اما زودتر از همه خودش به خواب رفت. بعد مادرم خوابید. بعد هم من و عروسکم.
[[page 18]]
انتهای پیام /*