افسانه شعبان نژاد مادربزرگ مادربزرگ وقتی اومد خسته بود چارقدش و دور سرش بسته بود صدای کفشش که اومد دویدم دور گلای دامنش پریدم بوسه زدم روی لپاش تموم شدن خستگیهاش