ناراحت شد اما چیزی نگفت. ناگهان یک بزرگ، در حالی که علف میخورد، به نزدیک شد. فریاد زد:«جلوتر نیا! نزدیک این نشو. اما اصلا صدای را نمیشنید. او علفها را زیر پا له میکرد و جلو میآمد. فریاد زد و فریاد زد. دهانش را نزدیک برد تا آن را بخورد که نوک دماغ را نیش زد. در حالی که ماع ماع میکرد از دور شد. نفس راحتی کشید و گفت:«کم مانده بود ، را بخورد!» گفت:«خب است، فرق و علف را نمیداند.»
میخواست برود که گفت:«اگر شهد را بخوری، خراب نمیشود؟» جواب داد:«نه خراب نمیشود!» پس این مال هر دوی ما باشد! من آن راتماشا میکنم، تو هم شهد آن را بخور!»
خوشحال شد. حالا هر دوی آنها یک زیبا داشتند!
[[page 21]]
انتهای پیام /*