مجله خردسال 404 صفحه 8

کد : 103548 | تاریخ : 24/07/1389

فرشته­ها پدرم به خانه آمد و گفت:«فردا به خانهی پدر بزرگ میرویم. گفتم:«جانمی! جان! حسین و دایی عباس هم میآیند؟» پدرم گفت:«حتما میآیند. فردا روز جشن است. روز تولد امام رضا(ع) برای همین هم همه دور هم هستیم.» گفتم:«کاش میتوانستیم به امام رضا(ع) هدیه بدهم.» پدرم مرا بوسید و گفت:«همهی کارهای خوب تو، هدیهای برای امام است.» مادرم خندید و گفت:«میتوانی!» گفتم:«چه طوری؟ امام که پیش ما نیستند.» مادرم گفت:«امام رضا(ع) خیلی مهربان بودند. یک بار آهویی را دیدند که یک شکارچی او را گرفته بود. امام از شکارچی خواستند که آهو را رها کند تا پیش بچههایش برگردد. شکارچی به احترام امام رضا(ع) آهو را رها کرد و آهو پیش بچههایش برگشت. حالا تو میتوانی روز تولد امام، یک پرندهی کوچولو را از قفس آزاد کنی و پرواز پرنده را به امام هدیه بدهی!» گفتم:«چه طوری؟ من که پرنده ندارم.» مادرم خندید و گفت:«صبرکن!» عصر آن روز، من و مادرم به یک مغازهی پرنده فروشی رفتیم و دو تا پرنده خریدیم. یکی برای من، یک هم برای حسین. روز تولد امام رضا(ع)، همهی ما به پشت بام خانهی پدربزرگ رفتیم و به یاد امام رضا (ع) دو تا پرندهی کوچولو را آزاد کردیم. یکی را من آزاد کردم، یکی را هم حسین آزاد کرد. پرندهها بال میزدند و این طرف و آن طرف میرفتند. این همان هدیهای بود که به امام دادیم!

[[page 8]]

انتهای پیام /*