مجله خردسال 407 صفحه 6

کد : 103630 | تاریخ : 15/08/1389

دزدها از راه رسیدند. همهجا را گشتند. آدم نمکی را ندیدند. دماغشان سوخت. دست از پا درازتر، برگشتند. نمکدان دهانش را باز کرد و گفت:«حالا میتوانی بیایی بیرون!» آدم نمکی از دل نمکدان آمد بیرون و گفت:«خیلی ممنون که کمکم کردید!» بعد از نمکدان و شکرپاش خداحافظی کرد و رفت.

[[page 6]]

انتهای پیام /*