مجله خردسال 409 صفحه 6

کد : 103686 | تاریخ : 29/08/1389

آهسته به دنبال خروس راه افتاد. کمی جلوتر به دیوار رسیدند جوجه چشمهایش را از ترس بسته بود! خروس گفت:«نگاه کن! غوی سیاه خروسها و غول سیاه جوجهها کنار هم هستند!» جوجه پشت خروس پنهان شد و نگاه کرد. خروس گفت:«غول سیاه جوجهها هم پشت سر غول سیاه خروس ها پنهان شده!» جوجه گفت:«مثل من!؟» خروس خندید و گفت:«مثل تو! چون این دوتا غول سایههای من و تو هستند!» جوجه، یواش یواش از پشت خروس بیرون آمد، سایهی جوجه هم از پشت سایهی خروس بیرون آمد! جوجه خندید و بالا و پایین پرید! سایهاش هم بالا و پایین پرید! جوجه بالهای کوچکش را باز و بسته کرد، سایه هم بالهایش را باز و بسته کرد. جوجه آنقدر با سایهاش بازی کرد که آفتاب رفت و همهجا تاریک شد. جوجه هم رفت توی لانه تا بخوابد. اما او منتظر بود که صبح وقتی که آفتاب تابید برود و با غول سیاه جوجهها بازی کند!

[[page 6]]

انتهای پیام /*