مجله خردسال 409 صفحه 21

کد : 103701 | تاریخ : 29/08/1389

گفت:« مرا پس بده.» گفت:«نه، این من است و آن را به تو نمیدهم.» همگی به کنار آب رسیدند. میخواست بچههایش را حمام کند که جستی زد تا را از او بگیرد. ناگهان لیز خورد و افتاد توی آب. گفت:«دیدی چی شد؟» گفت:«دیدم!» و و بچهها کنار رودخانه نشستند. گفت:«کاش دعوا نمیکردیم.» گفت:«کاش را نصف میکردیم.» گفت:«آن وقت هم تو داشتی، هم من!» ناگهان سرش را از آب بیرون آورد و گفت:«قور قور کی این را انداخت توی آب!» گفت:«من! گفت:«من!» بعد هر دو به هم نگاه کردند و خندیدند. را از آب بیرون انداخت و گفت:«چه قدر بزرگ است! چیزی نمانده بود سرم را بشکند!» با نوکش را نصف کرد. نصف آن را خودش برداشت و نصف دیگر را هم به داد تا بچههایش را بشوید. با بچهها را شست. هم سهم خودش را خورد و پر زد و رفت.

[[page 21]]

انتهای پیام /*