مجله خردسال 411 صفحه 21

کد : 103757 | تاریخ : 13/09/1389

دوست تو است. او هم میخواهد با ما به چمنزار بیاید.» با خوشحالی گفت:«چه خوب، پس برو و را خبر کن!» رفت و همانجا منتظر ماند. ناگهان نزدیک آمد و گفت:«ای نادان! با و میخواهی به چمنزار بروی؟» گفت:«آنها دوستان من هستند و می خواهند با من به چمنزار بیایند!» گفت:« و گوشت میخورند. آنها علف نمیخورند. اگر میخواهند با تو به چمنزار بیایند برای این است که تو را بخورند!» با تعجب گفت:«راست میگویی؟» گفت:«زود از اینجا برو چون اگر و با هم باشند هیچ راه فراری نخواهی داشت!» از خداحافظی کرد و به سرعت از آنجا دور شد. هم پرید روی شاخهی درختان و از آنجا رفت. وقتی و به کنار آب رسیدند، را ندیدند! عصبانی شد و به گفت:«شوخی خوبی نکردی! اینجا که نیست!» گفت:«اما بود!» گرسنه و عصبانی، غرشی کرد و رفت.

[[page 21]]

انتهای پیام /*