مجله خردسال 412 صفحه 4

کد : 103768 | تاریخ : 20/09/1389

عطسهی خورشید سرور کتبی یک روز خورشید عطسه کرد. عطسهی خورشید آنقدر بلند بود که آسمان لرزید و ستارهها به زمین ریختند. هاپچه ... خورشید عطسه دیگری کرد. اینبار درختها از جا پریدند و مثل تیر به آسمان پر کشیدند. هاپچه ... خورشید باز هم عطسه کرد. این یکی آنقدر داغ بود که آب رودخانه جوشید و قُل قُل صدا کرد. مردم گفتند:«چرا خورشید عطسه میکند؟ چه کار کنیم؟» پیرزنی که دو گیس سفید داشت، گفت:«من میدانم!» پیرزن یک جوشاندهی گل گاو زبان و یک کاسه شلغم پخته برداشت و از نردبام بلندی بالا رفت. رفت و رفت تا به خورشید رسید. خورشید جوشاندهی گل و گاو زبان و شلغم داغ را خورد. کمی حالش بهتر شد. پیر زن گفت:«این بار وقتی خواستی عطسه کنی، یک تکه ابر، جلوی دهانت بگیر!» خورشید دیگر عطسه نکرد. اما آب رودخانه هنوز داغ بود. مردم، گونی گونی، برگ چای

[[page 4]]

انتهای پیام /*