عطسهی خورشید
سرور کتبی
یک روز خورشید عطسه کرد. عطسهی خورشید آنقدر بلند بود که آسمان لرزید و ستارهها به زمین ریختند.
هاپچه ... خورشید عطسه دیگری کرد. اینبار درختها از جا پریدند و مثل تیر به آسمان پر کشیدند.
هاپچه ... خورشید باز هم عطسه کرد. این یکی آنقدر داغ بود که آب رودخانه جوشید و قُل قُل صدا کرد.
مردم گفتند:«چرا خورشید عطسه میکند؟ چه کار کنیم؟»
پیرزنی که دو گیس سفید داشت، گفت:«من میدانم!»
پیرزن یک جوشاندهی گل گاو زبان و یک کاسه شلغم پخته برداشت و از نردبام بلندی بالا رفت. رفت و رفت تا به خورشید رسید. خورشید جوشاندهی گل و گاو زبان و شلغم داغ را خورد. کمی حالش بهتر شد. پیر زن گفت:«این بار وقتی خواستی عطسه کنی، یک تکه ابر، جلوی دهانت بگیر!» خورشید دیگر عطسه نکرد. اما آب رودخانه هنوز داغ بود. مردم، گونی گونی، برگ چای
[[page 4]]
انتهای پیام /*