مجله خردسال 412 صفحه 21

کد : 103785 | تاریخ : 20/09/1389

کرد. پر زد و رفت روی و لابه لای برگها پنهان شد. هر چه گشت، نتوانست را پیدا کند. رفت اما بر نگشت. به گفت:«پیش تو آمد اما برگشت.» گفت:«نگران نباش! زیر برگها راحت راحت خوابیده است!» نفس راحتی کشید و گفت:«او دوست من است. مراقبش باش! گفت:«حالا او دوست من هم هست!» از آن به بعد، هم و هم روی زندگی میکردند. به سر میزد. با او حرف میزد و شهد شیرینش را میخورد و با دیدن ، پر میزد و میرفت روی ! بعد میخندید، میخندید و می خندید! اما هرگز متوجه نشد که آنها چرا میخندند! چون نمیدانست هم روی زندگی میکند!

[[page 21]]

انتهای پیام /*