
هشت پا      ماهی      دلفین      حلزون 
حلزون کوچولو
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود. 
یک روز وقتی که  و  و  با هم بازی میکردند،  را دیدند که روی یک سنگ نشسته بود و آنها را تماشا میکرد.    به طرف   رفت و گفت:«بیا با ما بازی کن!»   خجالت کشید و رفت توی صدفش.    جلو آمد و گفت:«چه خجالتی!»   گفت:«شاید دوست ندارد با ما بازی کند.»    و    گفتند:«شاید!» و دوباره مشغول بازی شدند. کمی بعد،   از صدفش بیرون
  [[page 20]] 
                
                
                انتهای پیام /*