مجله خردسال 414 صفحه 21

کد : 103841 | تاریخ : 04/10/1389

هم پیش آنها آمد و گفت:«شاید مادرت گفته که دوستانت را جمع کنی و به خانه ببری!» و گفتند:«راست میگوید، شاید مادرت گفته که دوستانت را جمع کنی!» گفت:«نه دوستانم را نگفت یک چیز مهم را گفت.» گفت:«جوراب هایت را جمع کنی؟» گفت:«سفره را جمع کنی؟» گفت:«لباسها را از روی بندرخت جمع کنی؟» گفت:«نه بابا! حواستان کجاست؟ مادرم یک چیز خیلی مهم را گفت جمع کنم.» ناگهان فریاد زد:«فهمیدم! فهمیدم! تو باید حواست را جمع کنی!» خندید و گفت:«وای مادرم همین را گفت. او گفت که حواسم را جمع کنم!» گفت:«خب! حالا حواست را جمع کن ببینم!» خندید و گفت:«راست میگوید! جمع کن ببینیم!» کمی فکر کرد و گفت:«اما نمیدانم چهطوری حواسم را جمع کنم!» و و غش غش خندیدند و دوید رفت پیش مادرش تا از او بپرسد که چهطوری باید حواسش را جمع کند!

[[page 21]]

انتهای پیام /*