مجله خردسال 415 صفحه 6

کد : 103854 | تاریخ : 11/10/1389

برایش غذا آوردند تا حالش خوب شود. موش قهوهای خجالت میکشید پیش آنها بماند و از غذاهایشان بخورد. اما آنها خیلی مهربان بودند و موش قهوهای را پیش خودشان نگه داشتند. روزها گذشت و کمکم غذای انبار موشها تمام شد. موشها گفتند:«حالا چه کار کنیم؟ اگر غذا پیدا نکنیم از گرسنگی میمیریم.» موش قهوهای گفت:«من یک انبار پر از غذا دارم اما یادم نمیآید که کجاست!» یکی از موش ها گفت:«باید زمین را بکنیم و ریشهی درختها را بخوریم!» ناگهان موش قهوهای فریاد زد:«یادم آمد! من زمین جلوی خانهام را کندم و آنها را زیر خاک پنهان کردم! موشها با خوشحالی به طرف خانهی موش قهوهای رفتند، زمین را کندند و یک عالمه گردو و میوهی کاج پیدا کردند. آنها تا فصل بهار کنار هم ماندند و خوراکیهایی را که موش قهوهای جمع کرده بود، خوردند.

[[page 6]]

انتهای پیام /*