مجله خردسال 415 صفحه 8

کد : 103856 | تاریخ : 11/10/1389

فرشته­ها درِ کمد پدربزرگ شکسته بود و هربار که او میخواست از کمد چیزی بردارد، در از جایش در میآمد. پدرم گفت:«پدرجان! امشب آن را برایتان درست میکنم.» گفتم:«چرا الان درست نمیکنید؟» پدرم گفت:«کار سختی است. باید دایی عباس هم باشد تا کمک کند.» شب وقتی داییعباس آمد، پدر و دایی مشغول کار شدند. من و حسین هم ایستاده بودیم و تماشا میکردیم. پدرم گفت:«پس چرا شما کمک نمیکنید؟!» گفتم:«ما که بلد نیستم کمد درست کنیم!» پدر خندید و گفت:«امام گفتهاند، سختترین کارها را با کمک هم میتوانید به راحتی انجام دهید. اگر تو و حسین هم به ما کمک کنید، کمد پدربزرگ، زودتر درست میشود.» گفتم:«چی کار کنیم؟» پدر جعبهی میخها را به من داد و گفت:«هر بار که میخ لازم داشتم، یک میخ به حسین بده تا به ما بدهد!» اینطوری شد که من و حسین هم به پدر و داییعباس کمک کردیم تا در کمد را درست کنند. ما یک کار سخت را با کمک هم انجام دادیم،همانطور که امام گفته بودند.

[[page 8]]

انتهای پیام /*