مجله خردسال 415 صفحه 21

کد : 103869 | تاریخ : 11/10/1389

و و از این کار به خنده افتادند. صدای خندهی را از روی شنید و او را پیدا کرد. را هم زیر پیدا کرد. از خنده، غش کرده بود! هم توی صدفش، آنقدر خندید، آنقدر خندید که از صدف افتاد بیرون. فوری را هم پیدا کرد. بعد به سراغ رفت و گفت:«همه را پیدا کردم به جز کاش اینجا بود و می دید که برنده شده! گفت:«خب من هستم!» گفت:« گفت:«نه جانم! تو یک سیب سبز خوشمزه هستی که الان همهی ما تو را میخوریم!» فریاد زد:«نه بابا! من هستم!» به دنبال میدوید و و و دلشان را گرفته بودند و غش غش میخندیدند!

[[page 21]]

انتهای پیام /*