مجله خردسال 418 صفحه 4

کد : 103883 | تاریخ : 02/11/1389

غول ستاره خور فروزنده خداجو یک شب، ستارهها توی آسمان نشسته بودند. گل میگفتند و گل میشنیدند. یک دفعه، سر و کلهی غول ستاره خور پیدا شد. غول خیلی بزرگ بود. پاهایش روی زمین بودند و سرش توی آسمان. شکم خیلی بزرگی هم داشت. وقتی راه میرفت، شکمش روی زمین کشیده میشد. غول، مشت مشت ستارهها را برداشت و مثل نقل و نبات، توی دهانش ریخت. فقط ستاره کوچولو را ندید. چون پشت ماه پنهان شده بود. غول، همهی ستارهها را خورد. حسابی سیر شد. اما آسمان بیستاره شد. تاریک شد. غول دستش را روی شکم بزرگش گذاشت و گفت:«یک کمی سیر شدم! ... حالا باید بخوابم!» آنوقت راه افتاد و رفت تا بخوابد. اما شکمش به درختی گیر کرد و سوراخ شد. ستارهها، یکی یکی از شکمش بیرون افتادند. زمین پر از ستاره شد. درختهای ستارهای. غول نفهمید که شکمش سوراخ شده. یک گوشه دراز کشید و خروپفش رفت هوا. ستاره کوچولو، از آن بالا همه چیز را دید. حالا همهی ستارهها روی زمین بودند و او توی آسمان، تنهای تنها بود. ستاره کوچولو زد زیر گریه و های و های گریه کرد. باد صدای

[[page 4]]

انتهای پیام /*