مجله خردسال 419 صفحه 8

کد : 103915 | تاریخ : 09/11/1389

فرشته­ها زیر پلههای حیاط پدربزرگ، گربه، سه تا بچهی کوچولو به دنیا آورده بود. به پدربزرگ گفتم:«یکی از بچه گربهها مال من باشد؟» پدربزرگ گفت:«دو تا از بچه گربهها مال تو، یکی هم مال حسین!» گفتم:«من بچه گربههایم را به خانهی خودمان میبرم.» پدربزرگ گفت:«بچه گربهها باید پیش مادرشان باشند. تو میتوانی هر وقت به اینجا آمدی برایشان غذا بیاوری و با آنها بازی کنی.» گفتم:«نه، میخواهم آنها را با خودم ببرم.» پدربزرگ روی پلهها نشت و گفت:«در زمان پیامبر، مردی از سفر، به شهر و خانهی خود بر میگشت. در راه به درختی رسید که لانهی پرندهای روی شاخهی آن بود. توی لانه هم چندتا جوجهی کوچولو بود. مرد جوجهها را برداشت و با خودش گفت:«پسرم از دیدن این جوجهها خوشحال میشود!» بعد در حالی که جوجهها را با خود میبرد به طرف شهر حرکت کرد. پرندهی مادر، تمام مسیر به دنبال مرد پرواز کرد. جوجهها، مادرشان را صدا میزدند و پرنده جوجههایش را صدا میزد. اما مرد متوجه نمیشد. نزدیک شهر پیامبر او را دید. پرنده را هم دید. پیامبر صدای غمگین پرنده را شنید و به مرد گفت:«تو چه کردی؟» مرد داستان جوجهها را برای پیامبر تعریف کرد. حضرت محمد(ص) گفتند:«جدا کردن جوجهها از مادر، گناه بزرگی است. آنها کوچک و ناتوان هستند و نمیتوانند جلوی تو را بگیرند. تو باید مهربان باشی. جوجهها به مادرشان احتیاج دارند.»

[[page 8]]

انتهای پیام /*