مجله خردسال 420 صفحه 8

کد : 103943 | تاریخ : 16/11/1389

فرشته­ها مادربزرگ میگوید؛ خاطره یعنی روزهایی که ما هیچ وقت آنها را فراموش نمیکنیم. مادرم میگوید:«هر چه بزرگتر بشوی، خاطرههایت هم بیشتر میشود. برای همین هم مادربزرگ از همه بیشتر خاطره دارد!» مادربزرگ من برای هر چیزی یک خاطره تعریف میکند. امروز بچهی همسایهی ما به دنیا آمد. مادربزرگ گفت:«یادش به خیر! وقتی عمه زهرا میخواست به دنیا بیاید، روز پیروزیی انقلاب بود. ما میخواستیم به بیمارستان برویم. خیابانها پر از مردمی بود که شادی میکردند و به هم شیرینی میدادند. ماشین ما نمیتوانست از میان جمعیت رد شود. پدربزرگ از ماشین پیاده شده بود و میگفت:«راه را باز کنید! بچهام میخواهد به دنیا بیاید!» مادربزرگ وقتی این خاطره را تعریف کرد، چشمهایش پر از اشک شد. گفتم:«گریه میکنید؟» مادربزرگ گفت:«نه! یاد جوانیام افتادم! حالا عمه زهرای تو، خودش مادر شده!» گفتم:«پس تولد عمه زهرا نزدیک است!» مادربزرگ خندید و گفت:«نزدیک است.» گفتم:«خوش به حال عمه زهرا! روز تولدش، روز پیروزی انقلاب است و همه جشن میگیرند.» مادربزرگ خندید و سرش را تکان داد. فکر کنم میخواست یک خاطرهی دیگر هم برایم تعریف کند!

[[page 8]]

انتهای پیام /*