مجله خردسال 428 صفحه 8

کد : 104167 | تاریخ : 27/01/1390

فرشته­ها جشن تولد دوستم بود. دوستم همسایهی ما است. او مرا به جشن تولدش دعوت کرده بود. مادرم گفت:«حسین را هم با خودت ببر.» گفتم:«نه. حسین خیلی کوچک است من نمیخواهم او با من بیایید.» مادرم گفت:«حسین هیچ وقت به جشن تولدی که پر از بچه است نرفته. او را ببر و خوش حالش کن.» گفتم:«ما همه بزرگ تر از حسین هستیم. نمیخواهم او با من بیایید.» مادرم گفت:«خدا از همهچیز و همهکس بزرگتر است. اما با کوچکترین موجودات دنیا هم مهربان است. اگر حسین از تو کوچکتر است، پس باید با او مهربانتر باشی. همانطور که بزرگترها با تو مهربان هستند.» حسین ایستاده بود و ما را نگاه میکرد. او دست مرا گرفت و خندید. من حسین را خیلی دوست دارم. مادرم دو تا کتاب را در کاغذهای رنگی پیچید و به من داد تا برای دوستم ببریم. حسین میخواست هدیه را باز کند. من و مادرم خندیدیم. مادرم گفت:«دیدی! خیلی چیزها را باید تو به حسین یاد بدهی چون از او بزرگتر هستی!» من و حسین با هم به تولد دوستم رفتیم. من مراقب حسین بودم تا به او خوش بگذرد. خدا کسی را که مهربان است دوست دارد. چون خودش از همه مهربانتر است.

[[page 8]]

انتهای پیام /*