مجله خردسال 429 صفحه 8

کد : 104195 | تاریخ : 10/02/1390

فرشته ها پدربزرگ داشت نماز میخواند که حسین تسبیح او را از جا نمازش برداشت و از اتاق دوید بیرون. پدربزرگ چیزی نگفت و نمازش را خواند. وقتی نماز پدربزرگ تمام شد، من، حسین را توی اتاق آوردم. تسبیح را از او گرفتم و به پدربزرگ دادم. به پدربزرگ گفتم:«حالا خدا از این کار حسین عصبانی میشود؟» پدربزرگ خندید و گفت:«خدا هیچ وقت از بچهها عصبانی نمیشود. خدا بچهها را بیشتر از فرشته هایش دوست دارد.» گفتم:«اما وقتی شما نماز می خواندید، حسین بازیگوشی میکرد.» پدربزرگ من و حسین را بغل کرد و گفت:«خدا بازی و خندهی بچهها را خیلی دوست دارد. اگر کسی با بچهها مهربان نباشد، خدا او را نمیبخشد. وقتی شماها بازی میکنید و میخندید و شاد هستید، خدا شاد میشود.» پدربزرگ سر مرا بوسید و گفت:«پس هر وقت شاد بودی، باز هم به یاد خدا باش چون او تو را میبیند و هر وقت غمگین بودی، بازهم به یاد خدا باش و فراموش نکن که او دوست دارد تو همیشه شاد باشی.

[[page 8]]

انتهای پیام /*