جیرجیرک گفت:«چه خوب! تو زنده شدی! حالا بگو ساعت چند است؟» ساعت گفت:«تا شب، وقت زیادی نمانده. برو تا سر ساعت برسی! سلام مرا به شب برسان!» جیرجیرک از پنجره بیرون پرید.