مجله خردسال 439 صفحه 6

کد : 104445 | تاریخ : 18/04/1390

پادشاه که تابلو توی سرش خورده بود، شب و روز میگفت:«گولی... گولی....» و همهجا را روشن میدید. حکیم باشی چند جور جوشانده به خورد پادشاه داد و یکی دوماه بعد پادشاه خوب شد و دیگر نگفت، گولی... گولی... اما هنوز همهجا را روشن میدید. برای همین خورشید هر شب با خیال راحت میرفت و غروب میکرد.

[[page 6]]

انتهای پیام /*