مجله خردسال 439 صفحه 21

کد : 104460 | تاریخ : 18/04/1390

تا رفت. آرام آرام به آنها نزدیک میشد که هر دو ، را دیدند و هر کدام از یک طرف پا به فرار گذاشتند. یکی از اینطرف و دیگری از آنطرف. کمی اینطرف دوید، کمی آنطرف دوید . میخواست هر دو را بگیرد. کمی به دنبال این دوید کمی به دنبال آن دوید. خسته شد و نفسش بند آمد! اینطوری شد که هر دوتا فرار کردند و نتوانست هیچ کدام آنها را بگیرد. دوباره به سراغ آمد و با خودش گفت:«یک بهتر از دوتا فراری است. اما بالای درخت بود. کنار نشسته بود و را تماشا میکرد. خندید و گفت:« جان! یادت باشد اگر دنبال دوتا بدوی، هیچ وقت، هیچ کدام آنها را نمیتوانی بگیری!» در حالی که به معنی حرف فکر میکرد، از آنجا رفت.

[[page 21]]

انتهای پیام /*