مجله خردسال 441 صفحه 21

کد : 104516 | تاریخ : 01/05/1390

گفت:«طفلک ! بیا برویم و از کمی عسل بگیریم. اگر عسل بخورد حالش خوب میشود.» و پیش رفتند و گفتند:« خیلی گرسنه بوده، چیزی برای خوردن پیدا نکرده و یک عالمه سرما خورده! حالا هم مریض شده! کمی عسل بده تا برایش ببریم.» گفت:«طفلک ! چهطوری سرما خورده.» گفت:«نمیدانم!» گفت:«من هم نمیدانم.» ، یک ظرف پر از عسل برداشت و همراه و پیش رفت. عسل را به داد و گفت:« جان! چرا سرماخوردی و به من نگفتی برایت عسل بیاورم تا بخوری؟» گفت:«حالا این عسل را بخور!» عسل را خورد و حالش بهتر شد. و و از این که سرحال شده بود خیلی خوشحال شدند. اما هیچ وقت نفهمیدند که چهطوری سرما را خورده بود!

[[page 21]]

انتهای پیام /*