مجله خردسال 448 صفحه 9

کد : 104644 | تاریخ : 19/06/1390

فرشته­ها حسین روی دیوار نقاشی کشیده بود. من اجازه ندارم روی دیوار نقاشی کنم، اما حسین چون کوچک است، هیچکس او را دعوا نمیکند. رفتم و به مادربزرگ گفتم:«بیایید ببینید حسین روی دیوار نقاشی کشیده!» مادربزرگ آمد و به حسین گفت:«کار بدی کردی که روی دیوار نقاشی کشیدی! مگر دیوار دفتر نقاشی است؟» بعد مادربزرگ با پارچه و کف، دیوار را شست و آن را تمیز کرد. او اصلا با حسین دعوا نکرد. وقتی دایی عباس آمد من به او گفتم:«دایی! امروز حسین دیوار را نقاشی کرد. بعد مادربزرگ مجبور شد آن را بشوید.» دایی عباس حسین را صدا زد. گفتم:«دایی میخواهید با حسین دعوا کنید؟» مادربزرگ آمد و گفت:«دعوا یعنی چه؟! توی خانهی من هیچکس حق ندارد با کسی دعوا کند.» مادربزرگ دست مرا گرفت و مرا به آشپزخانه برد. من نفهمیدم دایی عباس به حسین چی گفت. مادربزرگ یک لیوان شربت برای من درست کرد و گفت:«تو هم وقتی کوچکتر بودی خیلی اشتباه میکردی درست مثل حسین. اما حالا عاقلتر و بزرگتر شدهای. حسین فهمید که نباید روی دیوار نقاشی کند. من هم دیوار را شستم و همه چیز تمام شد. تو نباید به دایی عباس خبر میدادی! خداوند آدمهای رازدار را خیلی دوست دارد.» گفتم:«مادربزرگ من میدانم رازداری یعنی چی. قول میدهم راز دار باشم!» مادربزرگ مرا بوسید و گفت:«آفرین به تو نوهی خوب و عاقلم!» شربت مادربزرگ خیلی خوشمزه بود. من همهی آن را خوردم.

[[page 9]]

انتهای پیام /*