مجله خردسال 449 صفحه 4

کد : 104667 | تاریخ : 26/06/1390

نردبانی که از بلندی می ترسید محمدرضا شمس نردبانی بود که از بلندی میترسید. برای همین هم فقط یک پله داشت. یک روز که نردبان زیر درخت چنار خوابیده بود، یک جوجه کلاغ افتاد زیر سرش. نردبان با ترس از خواب پرید و گفت:« هیچ معلوم است که چه کار میکنی؟» جوجه کلاغ بغض کرد و گفت:« من... من که کاری نمیکردم. فقط داشتم از آن بالا پایین را نگاه میکردم.» بعد یک کمی دیگر بغض کرد و گفت:« حالا من چی کار کنم؟» چه جوری بروم بالا توی لانه؟» یک دفعه به یاد نردبان افتاد. یک کم سرخ شد، یک کم سفید شد و گفت:« اجازه میدهی از تو بالا بروم؟» نردبان خواست بگوید که نه نه

[[page 4]]

انتهای پیام /*