مجله خردسال 449 صفحه 6

کد : 104669 | تاریخ : 26/06/1390

من از بلندی میترسم، برای همین است که فقط یک پله دارم، اما دلش برای جوجه کلاغ سوخت و نگفت! بعد پله پله شد و رفت بالا. چند تا پله که رفت بالا، زیر چشمی، پایین را نگاه کرد. یک دفعه ترسید. سرش گیج رفت و افتاد زمین. جوجه کلاغ دستش را گرفت و بلندش کرد. بعد کمی فکر کرد و گفت:« خب برای این که نترسی، سرو ته شو!» نردبان پرسید:« چه طوری؟» جوجه کلاغ سرو ته شد و گفت:« این طوری!» نردبان سرو ته شد. جوجه گفت:« حالا پله پله شو!» نردبان پله پله شد و جوجه کلاغ از پلهها بالا رفت و به لانهاش رسید.

[[page 6]]

انتهای پیام /*