مجله خردسال 453 صفحه 9

کد : 104756 | تاریخ : 23/07/1390

فرشته­ها من و پدرم توی ماشین دایی عباس نشسته بودیم و با دایی به خانهی مادربزرگ میرفتیم. یک مرتبه، یک ماشین سیاه، با سرعت از یک کوچه بیرون آمد و چیزی نمانده بود با ماشین دایی تصادف کند. دایی عباس ترمز کرد و ماشین را نگه داشت. رانندهی ماشین سیاه، سرش را از پنجره بیرون آورد و با صدای بلند داد و بیداد کرد. اما دایی ساکت ماند و چیزی نگفت. راننده عصبانی، دوباره با سرعت حرکت کرد و رفت. پدرم گفت:«آفرین عباس! خوب کردی جوابش را ندادی.» گفتم:«چرا دایی جواب آن آقا را نداد؟» دایی گفت:«او مرد بداخلاق و عصبانی بود، درست هم رانندگی نمیکرد. من نباید با او درگیر میشدم.» پدرم گفت:«خداوند در قرآن فرمودهاند که هر وقت عصبانی شدید، سکوت کنید.» گفتم:«چرا؟» پدرم گفت:«چون سکوت باعث میشود کمی بیشتر فکر کنیم و در عصبانیت حرفی نزنیم یا کاری نکنیم که بعد پشیمان شویم.» گفتم:«اگر آن آقا هم این را میدانست حتما سکوت میکرد و داد و بیداد نمیکرد!» پدرم خندید و گفت:«درست میگویی، خدا کند یک روز او هم این را بفهمد و به موقع سکوت کند!»

[[page 9]]

انتهای پیام /*