مجله خردسال 454 صفحه 9

کد : 104784 | تاریخ : 30/07/1390

فرشته­ها دوست مادرم با بچهاش، به خانهی ما آمده بودند. من و حسین میخواستیم نقاشی بکشیم. به بچهی دوست مادرم گفتم:«بیا با ما نقاشی بکش!» اما او پیراهن مادرش را گرفت و گفت:«نه.» من و حسین رفتیم تا با هم نقاشی بکشیم. مادرم مرا صدا زد و گفت:«بچهها! با هم بازی کنید!» گفتم:«خودش نمیآید من گفتم بیا نقاشی کنیم.» مادرم به او گفت:«برو با بچهها نقاشی بکش!» اما او دست مادرش را کشید و گفت:«برویم.» مادرم میخواست با دوستش حرف بزند، اما بچهی او نمیگذاشت. هی نق میزد و مادرش را صدا میکرد. بعد میگفت؛ برویم برویم.» او آنقدر مادرش را اذیت کرد که بالاخره دوست مادرم بلند شد و گفت:«ما میرویم.» مادرم گفت:«چرا به این زودی؟! هنوز چای نیاوردهام!» دوست مادرم گفت:«دستتان درد نکند! باشد برای بعد!» وقتی آنها رفتند به مادرم گفتم:«چه بچهی بدی بود!» مادرم اخم کرد و گفت:«بد نبود! فقط نمیدانست چه کاری درست است!» مادرم کمی فکر کرد و گفت:«حضرت علی (ع) فرمودهاند؛ اگر ساکت باشی تا از تو بخواهند حرف بزنی، خیلی بهتر از این است که بیخودی حرف بزنی و شلوغ کنی تا از تو بخواهند ساکت شوی!» گفتم:«مثل بچهی دوست شما!» مادرم خندید و گفت:«بالاخره او هم بزرگ میشود و یاد میگیرد که چه وقت ساکت باشد و چهوقت حرف بزند!»

[[page 9]]

انتهای پیام /*