مجله خردسال 454 صفحه 21

کد : 104796 | تاریخ : 30/07/1390

میتواند به تو کمک کند. رفت پیش . توی سوراخ بود. هر چه را صدا زد، از سوراخ بیرون نیامد. گفت:« جان! بیا بیرون نمیخواهد تو را بخورد.» از ترس بیرون نیامد. آمد و گفت:« جان! بیا بیرون به کمک تو احتیاج دارد!» گفت:« با من چه کار دارد؟» گفت:«یک مژه توی چشمم رفته! بیا و آن را در بیاور!» آرام از سوراخ بیرون آمد. چشمهای خیلی ترسناک بود! گفت:«قول میدهی مرا نخوری؟» گفت:«قول میدهم.» آرام به چشم نزدیک شد. مژه را پیدا کرد و با سر انگشتهای کوچکش آن را از چشم بیرون آورد. گفت:«آفرین !» گفت:«آفرین !» اما وقتی خواست بگوید آفرین ! دید که رفته توی سوراخ پنهان شده! قاه قا خندید! اما توی سوراخ از ترس نلرزید. او دیگر از کسی که نمیتوانست مژه را از چشمش در بیاورد نمیترسید!

[[page 21]]

انتهای پیام /*