مجله خردسال 460 صفحه 21

کد : 104964 | تاریخ : 12/09/1390

با هوش آرام به طرف رفت. او را ندید. یواش، یواش با گوشه ی بالش را بیدار کرد. فکر کرد صبح شده و او خواب مانده. با عجله پرید که قوقولی قوقو کند و محکم خورد به . بی چاره از ترس دوید به طرف دیوار مرغدانی و سرش محکم خورد به دیوار. از این همه سر و صدا، و هم از خواب بیدار شدند و همه در تاریکی این طرف و آن طرف دویدند. از هر طرف که می دویدند، به می خوردند و او بیش تر گیج می شد! و که حالا متوجه شده بودند به سراغشان آمده، تصمیم گرفتند همه با هم به حمله کنند. و و ، با نوک و چنگال هایشان پریدند روی سر ! هم دم او را گرفت. گیج و زخمی در مرغدانی را پیدا کرد و پا به فرار گذاشت. با رفتن او همه سر جایشان برگشتند و خوابیدند. همه به غیر از ! چون چیزی به صبح نمانده بوداو باید قوقولی قوقو می کرد!

[[page 21]]

انتهای پیام /*