مجله خردسال 465 صفحه 5

کد : 105116 | تاریخ : 17/10/1390

قرمز فروزنده خداجو یکی بود، یکی نبود. یک قرمز بود که خانه نداشت. کسی را نداشت. کار نداشت. شب می شد و جای خواب نداشت. یک روز که خیلی خسته بود، با خودش گفت:« این قدر می روم تا بالاخره، یک جای خوب پیدا کنم.» این را گفت و به راه افتاد. کمی بعد به یک درخت گلابی رسید. قرمز گفت:« به به ... چه جای خوبی!» از درخت پیچ خورد و بالا رفت. یک دفعه، همه ی گلابی ها قرمز شدند. درخت جیغ کشید و قرمز را انداخت پایین. قرمز دوباره رفت و به یک رودخانه رسید. آب رودخانه، زلال و آرام بود. قرمز گفت:« به به ... چه جای خوبی!» سر خورد و توی آب رفت. یک دفعه، رودخانه قرمز شد. ماهی ها از ترس بالا و پایین پریدند. رودخانه موج برداشت و قرمز را پرت کرد بیرون. قرمز دلش گرفت. غصه خورد، اما باز هم رفت. رفت و رفت تا به یک جعبه ی خالی رسید. پرید توی جعبه، جعبه قرمز شد. اما نه جیغ کشید و نه قرمز را بیرون انداخت. قرمز که خیلی خسته بود، نفس راحتی کشید و گفت:« بالاخره یک جای خوب پیدا کردم!» و از خستگی خوابش برد. فردا صبح، دختر کوچولویی، در

[[page 5]]

انتهای پیام /*