مجله خردسال 467 صفحه 5

کد : 105144 | تاریخ : 01/11/1390

ابری که پایین افتاد فروزنده خداجو آسمان پر از ابر بود. ابرها با هم بازی میکردند. شکل اسب، بستنی و سیب میشدند. این طرف میرفتند، آن طرف میرفتند. روی شانههای باد مینشستند و میچرخیدند. فقط یک ابر تنبل موفرفری بود که یک گوشهی آسمان لم داده بود. نه بازی میکرد. نه میخندید. نه میچرخید. ابری که شبیه هویج بود، به او نزدیک شد و پرسید:« میایی بازی؟!» ابر موفرفری، خواست چیزی بگوید که ابر هویجی، دست از سرش بردارد، برای همین هم گفت:« منتظر خواهرم هستم. او با من قهر کرده. رفته پایین توی برکه. حالا منتظر هستم تا او برگردد.» ابر هویجی کنار او نشست و گفت:« طفلک بی چاره!... ناراحت نباش! من همین جا میمانم تا خواهرت برگردد. نمیگذارم، تنها بمانی و غصه بخوری. بغض کنی یا گریهات بگیرد!» ابر موفرفری بقیهی حرفهای او را نشنید. چون روی شانهی باد لم داده بود و از آن جا دور میشد. اما ابر هویجی دست بردار نبود! چون خیلی زود سر و کلهاش پیدا شد و روی آن یکی شانهی باد نشست. ابر مو فرفری چشمهایش را بست. حوصلهی حرف زدن نداشت. ابر هویجی، دلش سوخت. فکر کرد ابر از غصهی خواهرش به

[[page 5]]

انتهای پیام /*