مجله خردسال 29 صفحه 18

کد : 105185 | تاریخ : 28/01/1382

به نگاه کرد وگفت: «کاش کمی می­وزید.» بـا خودش گفت: «من چه کنم. من که نمی­توانم از این جا بروم. حتی نمی­توانم خاموش شوم.» و باز تابید و تابید. آن طرف­تر، دور دور، توی آسمان بود. به دور و برش نگاه کرد و گفت: «خسته شدم. تا کی باید این جا بمانم. دلم می­خواهد ببارم.» دوراو چرخید و فریاد زد: «نه! نکند این جا بباری. این جا باران نمی­خواهد.» گفت: « بی باران به چه درد می­خورد. خسته شدم. باید ببارم.» گفت: «ببار ولی­جایی که به تو احتیاج دارند. نه این جا. با من بیا.» و سوار باد شد و همراه او رفت. رفت و رفت و رفت. و را با خودبرد. به کجا؟ به­جایی­که غمگین بود. تشنه بود و می­خواست از آن­جا برود. ، را نزدیک برد و به اوگفت: « قشنگ غمگین نباش. ما آمدیم.» به زمین نگاه کرد و گفت: « ، ، و خوشحال نیستند.»

[[page 18]]

انتهای پیام /*