مجله خردسال 8 صفحه 26

کد : 105221 | تاریخ : 23/08/1381

قصه¬های پنج¬انگشت مصطفی رحماندوست پنج تا انگشت بودند، که روی یک دست زندگی می¬کردند. یک روز ... اولی گفت : «گرسنه¬ام. غذا می¬خوام.» دومی گفت :«هیچی تو یخچال نداریم.» سومی گفت : «پس بدو با هم بخریم.» چهارمی¬ گفت :«حال نداریم.» انگشت شست، آمد جلو. گفت :«می¬خوریم سبزی پلو. برنج بیار از شالیزار. سبزی تو باغچه مون بکار.» دست کودک را در دست بگیرید و در حال بازی با انگشتان او این شعر را بخوانید.

[[page 26]]

انتهای پیام /*